به خانه بر می گردیم

متن مرتبط با «حالا همه را باور می کنم» در سایت به خانه بر می گردیم نوشته شده است

و تنها برگ خزان است که پی تو می‌دود

  • شب پنجم آبان از روی ثانیه‌ها عبور می‌کرد تا به چهل سالگی برسد. ترافیک تهران بهترین فرصت است برای خیال‌های عمیق. برای خاطراتی که کج و معوج از دیوار‌ بلند صحنه‌سازی‌ها بالا رفته‌اند و یکباره سر بر می‌آورند. و تو گاهی نگران می‌شوی که قرار است که دوباره چطور آنها را به پرتگاه گذشته برگردانی. اولین پیام تولد از طرف حسن آمد. از حسن بارها اینجا نوشته‌ام. روزگار ما را به طرز عجیبی به هم آشنا کرد. برایم عکسی فرستاد از خودش و پسرش. از دانشکده سبز... از پرتگاه روزهای عجیبی که هیچ‌وقت تکرار نشدند. از صندلی مورد علاقه‌ام که پایه‌هایش رنگ شده بود و روکش جدید تنش کرده بودند. که تک و تنها همچنان رو به اقیانوس در شهر ساحلی نشسته بود. از پنجره‌ی قدی اتاق مطالعه که رو به حیاط منتهی به دره‌ی اقیانوسی همچنان محکم ایستاده بود. حسن خودش می‌دانست که من اکثر ساعات بیداری روزهای جوانی‌ام را در همین اتاق، در همین صندلی سپری کرده بودم. آخر پیام نوشته بود که چند روز دیگر هم خودش چهل ساله می‌شود.. و برایم بنویس که چه حالی است.. شبیه رمان‌های فرانسوی میخواست آخر قصه را کمی تار هم کرده باشد. مثل همیشه برایش طنز نوشتم. از وحی‌های نرسیده و سایه‌های رسیده. هنوز انگشت انگشتری دست راستم از ضربات روی فرمان چند شب پیش درد می‌کند [..]. مسئولیت جدید طوری است که مجبورم آفتاب نزده بروم و آفتاب رفته برگردم. روزگار من را که به ساعات اداری هیچ وقت خو نکرده بودم میخواست اهلی کند. از همین ساعات مشخص روز شروع کرده بود. چند پیام دیگر هم نیمه‌شبانه رسیدند بی‌آنکه از هم سبقتی گرفته باشند. از مراسمات و مراسلات روز تولد دل خوشی نداشتم. ساموئل می‍گفت دست خودتت نیست. ژن ِ کناره‌جویی داری. شاید راست می‌گفت. گرچه هیچ‌وقت در این چهل, ...ادامه مطلب

  • ساقى توبه شکنم آرزوست

  • دیدى دلا که آخر پیرى و  زهد و علم . . . . با من چه کرد دیده ى معشوقه باز من, ...ادامه مطلب

  • آتشی در سینه دارم از چراغی دور دست

  • چراغ‌های شهر دلبستگی خاموش بود. سین چای تازه دم گذاشته بود. عطر سیب و دارچین در فضا می‌پیچید. هنوز کمی مانده بود صبح شود. سماور برقی به مزه‌ی چای ناخنکی می‌زد. از پرده‌ی اتاق پذیرایی هم، نوری از لابه‌لای ساختمان‌های بتونی بدقواره به درخت حیاط مجاور می‌زد. انگار سحر هم می‌خواست ناخنکی به فضای خانه بزند. کاش آفتاب بیاید. ساعت 8 صبح جلسه‌ی شورای پژوهشی بود. بی‌رمق به جلسه می‌روم. در راه به خودم می‌گویم که پانزدهم اردیبهشت یادت نرود. اما سخت است ماندن بر تصمیم‌های سخت. لوکوموتیو هوس بر ریل‌های درهم ریخته‌ی مقاومت می‌راند. چقدر تعبیر قرآن قشنگ است. می‌گوید: و من یوق شحّ نفسه. یوق یعنی نگهداشتن. یعنی ترمزکشیدن. شحّ یعنی قطار تمایل. هر کس ترمز قطار نفسش را بکشد، رستگار می‌شود. چقدر عجیب است این جمله. انگار منظورش فقط بهشت هم نیست. از هر چیز دست بکشی در این دنیا، ناگهان همان یا بهترش دیر یا زود به تو روی‌ می‌آورد. این فرمول طلایی. این یک خطی که اگر آن‌سر دنیا یک عمر برای فهمیدنش صرف کنی، باز می‌ارزد... جلسه‌ی ساعت 8 به جلسه‌ی ساعت 10 می‌رسد. اینبار کمی هیجان بیشتری دارد جلسه. جلسه رفتن در ایران مثل مخدر است. مثل غذا درست کردن. یک کار تکراری با نتیجه‌ای نهایتاً قابل پیش‌بینی. سال های اول آمدنم به ایران، ساعت‌های جلسات را ناخوش داشتم. گاهی زیاد. اما حالا صبوری‌ام انگار بیشتر شده است. نزدیک‌ترین پنجره به در خروجی را پیدا می‌کنم. زل می‌زنم به آس‌مان لابلای پرده‌ها. گاهی هم میان صحبت‌ها چیزی می‌گویم که فیزیک نشستن در جلسه به هم نخورد. در این میان گاهی غریبه‌هایی هم پیدا می‌شوند که ارزش گوش کردن داشته باشند. دکتر ح در جلسه‌ای در ستاد نانو وقتی داشتم آب ِ جوش را روی ذرات مکدر نسکافه ی, ...ادامه مطلب

  • برای ثبت در اینجا

  • پانزدهم اردیبهشت ماه هزار چهارصد و دو. غروب جمعه‌ای. , ...ادامه مطلب

  • اعتراف

  • شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align=""> بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تو می‌تابی از مشرق سینه‌ام

  • [...] {یادش به خیر مرحوم مادربزرگ صبح که بلند می‌شد برای نماز، مقداری آب جوش کنارش می‌گذاشت. بخار ِ آب هم رطوبت داشت، هم گرمای لطیفی را به صورتت می‌زد. نمی‌دانم حالا آن سماور برّاق قبراق که مهمان به مهمان می‌جوشید کجاست. نسل ِ قبل را بیشتر دوست دارم. گاهی خیال می‌کنم که من قرار بوده از نسل پدران آنها باشم تا از فرزندان‌شان. آرام و صمیمی‌اند. وقتی زنده‌گی دانشجویانم را از نزدیک نگاه می‌کنم، که ارتفاع فواره‌های احساسات جوانی‌شان را به سطح اضطراب اینکه کسی دوستشان داشته باشد و یا سری میان سرها درآورند فروکاسته‌اند، یاد دوران دانشگاه می‌افتم. دلم می‌خواست از آن نیمکت چوبی نیم‌بند ِ ابن‌سینا به گوشه‌ای دنج بالکن بالای اتاق گروه حرارت طبقه‌ی سوم پناه ببرم و در سایه‌ی درختان چنار قدکشیده‌ی رو به روی دانشکده، آسمان را نگاه کنم. یادم هست اولین باری که این سخن موسی علیه السلام را در قرآن خواندم که ربی انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر آنگاه که در خنکای سایه‌ی درختی از پس مکالمه‌‌های مرموز آرمیده بود، بی‌اختیار آن احساس در مویرگ‌های بدنم نفوذ کرد. چقدر خوب است آن احساس آرامشی که تو خیال می‌کنی توام با رضایت اوست. آن دست جادویی که تو را سراسر زندگی کمک کرده، از پس حوادث و کلمات و رفتارها، به تو لختی هم آرامش ِ لطیف هدیه می‌کند. نسل ِ قبل، که نمایه‌ی آن برای من مرحوم مادربزرگ بود، آرامش ِ لطیف داشت. آدم‌ها به موقع مهمانی فقط به دیدنش نمی‌آمدند. می‌آمدند که چای بنوشند و لختی در سایه‌ی خنک ِ لطیف ِ همنشینی‌اش به خدا تکیه کنند. رمز ِ بزرگ او این بود. مانیفست ِ زندگی‌اش را هم – که بارها اینجا نوشته‌ام- به دیوار کمد پذیرایی زده بود. سخت ترین شعار هفته و سال و زندگی. یک شعار سهل ِ ممتنع: هنر ِ خو, ...ادامه مطلب

  • ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

  • رو پل بورارد بعد از افطار تا نیمه شب قدم مى زدیم. میرسیدیم به پیتزا فروشى حلال ِ تُرک. سحرى رو با خنده گوشه ى پله ى جنب تقاطع اسمیت می خوردیم. گاهى هم از مغازه ى سورى نزدیک هستینگ، چاى ماته با نان و کره محلى مى گرفتیم. تنهایى مان تنها نیایش مان بود. , ...ادامه مطلب

  • سرزمین تصمیم‌های بد

  • از روزگار یادگرفته ام که آدم اگر مواظب خودش نباشد شبیه چیزى مى شود که از آن متنفر است.., ...ادامه مطلب

  • به یاد ِ همه‌ی شهدا

  • صبح زود سپیده نزده برادر محمد زنگ‌ می‌زند. می‌گوید حاج قاسم. می‌زند به گریه. اخبار را زیر و رو می‌کنم. دست ِ حاج قاسم روی زمین افتاده است. روضه‌ی علمدار در ذهنم پیچ‌ می‌خورد. بغض امانم نمی‌دهد. منتظر , ...ادامه مطلب

  • از تو درد لذت بخش هر چی می کشم خوبه

  • صبر را از شکست خوردن یاد گرفتم. بارها و بارها تمرین ِ باختن می‌کردم. هدف ِ به غایت دوری می‌گذاشتم. و توپ را با جدیت محض به سمتش نشانه می‌رفتم. گاهی حتی توپ به نزدیک ِ هدف هم نمی‌رسید. زنده‌گی‌ام را آن, ...ادامه مطلب

  • حالا ببینا

  • غریبم.. ساکتم.. بی همدمم.. قرآنم انگاری... , ...ادامه مطلب

  • به خانه بر می‌گردیم!

  • زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد.. سزای رستم ِ بدروز، مرگ سهراب است, ...ادامه مطلب

  • در قفسم آینه اى نصب کن. تا پر و بالم دو برابر شود

  • بعد از تست هاى استخدام پیاده تا دانشگاه آمدم. درختان نسبتاً بلند منتهی به خیابان ضلع شرقی دانشگاه، آرام و ساکت بر آسفالت هایى که دیگر داغی نیمه ى تابستان را نداشتند سایه انداخته بودند. از اتوبوس ها که, ...ادامه مطلب

  • موندن من یه گریزه تو هجوم نا امیدی

  • طوفان به گرد ِ پای ِ تو حتی نمی‌رسید... باور نمی‌کنم که تو را باد کُشته است!, ...ادامه مطلب

  • رازی است که در رضای تو یافته‌ام

  • برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها