چراغهای شهر دلبستگی خاموش بود. سین چای تازه دم گذاشته بود. عطر سیب و دارچین در فضا میپیچید. هنوز کمی مانده بود صبح شود. سماور برقی به مزهی چای ناخنکی میزد. از پردهی اتاق پذیرایی هم، نوری از لابهلای ساختمانهای بتونی بدقواره به درخت حیاط مجاور میزد. انگار سحر هم میخواست ناخنکی به فضای خانه بزند. کاش آفتاب بیاید. ساعت 8 صبح جلسهی شورای پژوهشی بود. بیرمق به جلسه میروم. در راه به خودم میگویم که پانزدهم اردیبهشت یادت نرود. اما سخت است ماندن بر تصمیمهای سخت. لوکوموتیو هوس بر ریلهای درهم ریختهی مقاومت میراند. چقدر تعبیر قرآن قشنگ است. میگوید: و من یوق شحّ نفسه. یوق یعنی نگهداشتن. یعنی ترمزکشیدن. شحّ یعنی قطار تمایل. هر کس ترمز قطار نفسش را بکشد، رستگار میشود. چقدر عجیب است این جمله. انگار منظورش فقط بهشت هم نیست. از هر چیز دست بکشی در این دنیا، ناگهان همان یا بهترش دیر یا زود به تو روی میآورد. این فرمول طلایی. این یک خطی که اگر آنسر دنیا یک عمر برای فهمیدنش صرف کنی، باز میارزد... جلسهی ساعت 8 به جلسهی ساعت 10 میرسد. اینبار کمی هیجان بیشتری دارد جلسه. جلسه رفتن در ایران مثل مخدر است. مثل غذا درست کردن. یک کار تکراری با نتیجهای نهایتاً قابل پیشبینی. سال های اول آمدنم به ایران، ساعتهای جلسات را ناخوش داشتم. گاهی زیاد. اما حالا صبوریام انگار بیشتر شده است. نزدیکترین پنجره به در خروجی را پیدا میکنم. زل میزنم به آسمان لابلای پردهها. گاهی هم میان صحبتها چیزی میگویم که فیزیک نشستن در جلسه به هم نخورد. در این میان گاهی غریبههایی هم پیدا میشوند که ارزش گوش کردن داشته باشند. دکتر ح در جلسهای در ستاد نانو وقتی داشتم آب ِ جوش را روی ذرات مکدر نسکافه ی, ...ادامه مطلب
پانزدهم اردیبهشت ماه هزار چهارصد و دو. غروب جمعهای. , ...ادامه مطلب
[...] {یادش به خیر مرحوم مادربزرگ صبح که بلند میشد برای نماز، مقداری آب جوش کنارش میگذاشت. بخار ِ آب هم رطوبت داشت، هم گرمای لطیفی را به صورتت میزد. نمیدانم حالا آن سماور برّاق قبراق که مهمان به مهمان میجوشید کجاست. نسل ِ قبل را بیشتر دوست دارم. گاهی خیال میکنم که من قرار بوده از نسل پدران آنها باشم تا از فرزندانشان. آرام و صمیمیاند. وقتی زندهگی دانشجویانم را از نزدیک نگاه میکنم، که ارتفاع فوارههای احساسات جوانیشان را به سطح اضطراب اینکه کسی دوستشان داشته باشد و یا سری میان سرها درآورند فروکاستهاند، یاد دوران دانشگاه میافتم. دلم میخواست از آن نیمکت چوبی نیمبند ِ ابنسینا به گوشهای دنج بالکن بالای اتاق گروه حرارت طبقهی سوم پناه ببرم و در سایهی درختان چنار قدکشیدهی رو به روی دانشکده، آسمان را نگاه کنم. یادم هست اولین باری که این سخن موسی علیه السلام را در قرآن خواندم که ربی انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر آنگاه که در خنکای سایهی درختی از پس مکالمههای مرموز آرمیده بود، بیاختیار آن احساس در مویرگهای بدنم نفوذ کرد. چقدر خوب است آن احساس آرامشی که تو خیال میکنی توام با رضایت اوست. آن دست جادویی که تو را سراسر زندگی کمک کرده، از پس حوادث و کلمات و رفتارها، به تو لختی هم آرامش ِ لطیف هدیه میکند. نسل ِ قبل، که نمایهی آن برای من مرحوم مادربزرگ بود، آرامش ِ لطیف داشت. آدمها به موقع مهمانی فقط به دیدنش نمیآمدند. میآمدند که چای بنوشند و لختی در سایهی خنک ِ لطیف ِ همنشینیاش به خدا تکیه کنند. رمز ِ بزرگ او این بود. مانیفست ِ زندگیاش را هم – که بارها اینجا نوشتهام- به دیوار کمد پذیرایی زده بود. سخت ترین شعار هفته و سال و زندگی. یک شعار سهل ِ ممتنع: هنر ِ خو, ...ادامه مطلب
صبر را از شکست خوردن یاد گرفتم. بارها و بارها تمرین ِ باختن میکردم. هدف ِ به غایت دوری میگذاشتم. و توپ را با جدیت محض به سمتش نشانه میرفتم. گاهی حتی توپ به نزدیک ِ هدف هم نمیرسید. زندهگیام را آن, ...ادامه مطلب
چون درختى اندر اقصاى زمستانم بى که پندارد بهارى بود و خواهد بود , ...ادامه مطلب
برای اینکه کسی تنهاییت رو پُر کنه، باید کسی رو پیدا کنی که خودش تنهایی رو بلد باشه. , ...ادامه مطلب
مواسات یک جور همدردی است. یک نوع همراهی. مثل کسی بودن. عین کسی بودن.... در راه از عراقیها که میپرسیدم که چرا اینطور با زن و بچهی کوچک میآیند پیادهروی اربعین، اکثرا این تکه کلام از جملاتشان حذف نمیشد: لمواساة السیدة زینب یک دنیا معرفت است توی همین یک جمله. یعنی ما با شماییم. عین ِ عین شماییم. پیادهروی اربعین برای زینب سلام الله است. ذیل نامش. , ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب
"درمان روزمرگى روح هم گاهى خانه تکانى مفعولات است. تو اما هر بار که دلت میگیرد زیر زنده گى مى زنى. خانه را ویران مى کنى. تا به حال فکر کردى که با مصالح ویرانى هاى گذشته چه ساختمانى مى توانستى بسازى؟ ", ...ادامه مطلب
-ماشینت بوی دریا میده - ماهی خریده بودم -ماهی مرده که بوی دریا نمیده -هرچیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگشه, ...ادامه مطلب
گاه می آید گاه ِ دیگری سخت تر .. ,از این سکوت گریزان,از این سکوت و تنهایی ودرد ...ادامه مطلب
نماز صبح را با پتو خواندم. بدنم می لرزید. وسط تابستان تاب نداشتم. از اینکه در نماز هم به فکر دردهای خودم بودم درد می کشیدم. یک درد مضاعف. یک درد آنالوگ که مدام دامنه اش زیادتر می شد. آدم که سنش بالاتر می رود مشغولیت اش بیشتر می شود و معصومیت اش کمتر. معصومیت زاییده ی اتصال و اتکال است. اینکه آدم مطمئن باشد که در همه حال این خداست که مراقب آدم است. مشغولیت زاییده ی توهم است. اینکه آدم رفته رفته خیال می کند که امور به دست خودش است و این خودش است که باید مراقب خودش و دردهایش باشد. این آن چیزی است که قرآن از آن به تکبر یاد می کند.... باد خنکی از نیمه ی باز پنجره می آم,از این سکوت گریزان,از این سکوت و تنهایی ودرد ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب
,تو از دردی که افتادست,تو از دردم چه میدانی,از درد تو تمام تنم,تو از دردی دلت خون شد,تو از دردی,اگر از درد تو خسته ترینم,خدایا تو از دردم آگاهی,پدر از تو آموختم درد را,دردم از تو درمان نیز هم,درد از تو درمان نیز هم ...ادامه مطلب